Wednesday, July 20, 2011

|| IraNiaN FuN || Chand Dastane Kotahe Besiar Ziba Va Khandani !!!!



 

 

 
   

موضوع ایمیل : عکس ها و مطالب داغ روزانه + فال روزانه

 

 

http://www.niloufarane.com/wp-content/uploads/2011/03/dastan1.jpg

 

پیرمرد گردو می كاری؟

 

 

رسم پادشاهان ساسانی چنین بود كه اگر كسی نزد ایشان سخنی شیرین می گفت یا هنری از خود نشان می داد كه مورد توجه شاه قرار می گرفت شاه می گفت :  زه
و چون كلمه ی زه بر زبان شاه جاری می شد ، خزانه دار هزار دینار به آن شخص می داد.
روزی انوشیروان سوار بر اسب با همراهیان بسیار عازم شكارگاه بود.راه آنان از كنار دشتی می گذشت.پادشاه،پیرمردی نود ساله دید كه با پشتی خمیده و دست هایی لرزان نهال گردو در زمین می كارد. نوشیروان با تعجب پرسید : پیرمرد گردو می كاری؟
گفت : آری
گفت : خیال می كنی آنقدر زنده بمانی كه از می وه های این درخت كه كاشته ای بخوری؟
پیرمرد گفت : دیگران كاشتند و ما خوردیم ، ما بكاریم و دیگران بخوردن!
نوشیروان از این حرف پیرمرد بسیار خوشش آمد و گفت : زه
در همین وقت خزانه دار هزار دینار به پیر مرد داد. پیرمرد گفت: ای بزرگ مرد ، هیچ كس زودتر از من از میوه ی این درخت نخورد!
شاه پرسید :  چگونه؟
پیر گفت: اگر من نهال گردو نمی كاشتم ، شاه از اینجا نمی گذشت ، از من سوالی نمی كرد و من جواب ان را نمی دادم.من این هزار دینار را از كجا می یافتم؟
نوشیروان خندید و گفت:  زها زه
خزانه دار دو هزار دینار دیگر به پیر مرد داد ، چرا كه دو بار كلمه ی زه از زبان نوشیروان جاری شد.

 

 

عابد و ابلیس

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است...
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!

ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!

ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...

 

چطور برخاست؟؟

 

 
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی  برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .

 

اهمیت بستن گربه به درخت

 

در معبدی گربه ای بود که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنابراین استاد بزرگ معبد دستور داد هر وقت زمان مراقبه فرا می رسد یک نفر گربه را به انتهای باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد و به تدریج یکی از اصول کار آن مذهب شد.
چند سال بعد استاد بزرگ در گذشت و آن گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت انتهای باغ ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند.
سال ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره اهمیت بستن گربه به درخت ...!؟
 
 
 
دقیقا مثل الان....

 

 

غذای سلطان چیست ؟

 

اسكندر تصمیم گرفت برای تصاحب كشور چین به آن كشور لشكر كشی كند . پس چندین روز به اطراف اولین شهر رسید و شهر را محاصره كرد و خیمه ای برای خود بر پا نمود . در یكی از روزها فغفور پادشاه چین , در هیبت دربانی به خدمت اسكندر رفت و گفت : پیغامی از طرف پادشاه دارم كه باید در خلوت آن را بگویم . به دستور اسكندر ملازمان از خیمه بیرون رفتند . هنگامی كه خیمه خلوت شد وی رو به اسكندر كرد و گفت : فغفور منم .
اسكندر تعجب كرد و گفت : چگونه جرات كردی به تنهایی به این مكان بیایی !
فغفور گفت : من تو را عاقل می دانم . هیچگاه بین منو تو عداوتی وجود ندا شته اسظت . امدم تا هر چه از من می خواهی قبول كنم . اسكندر گفت : خراج دو سال را از تو می خواهم ؟ فغفور پس كمی تفكر سر را به علامت رضایت تكان داد و گفت : اگر فردا پادشاه قصر را به قدوم خود منور كند ,غذایی با هم می خوریم و من این مبلغ را تقدیم كنم .
روز بعد اسكندر به دربار رفت و فوج عظیمی از سپا هیا ن آن كشور دید .
پس مدتی غذا را در ظروفی از جواهر اوردند .
پادشاه رو به اسكندر كرد و گفت : پادشاه هر قدر تمایل دارند میتوانند از این جواهرات و محتویات آن میل كنند .
اسكندر گفت جواهرات را كه نمی شود خورد پادشاه چین گفت : پس غذای سلطان چیست ؟ اسكندر گفت : مثل همه انسانها نان است ! پادشاه گفت ای اسكندر ای اسكندر مگر در خانه تو چند لقمه نان به دست نمی آید كه برای گرفتن آن این همه رنج و زحمت به خود می دهی !
اسكندر بعد از تفكری اظها ر داشت ,اگر این سفر برای من هیچ چیز نداشت , پند عبرت آموز تو برایم كا فی بود . اسكندر فردای آن روز از چین خارج شد.

 

 

سزای با خر جماعت طرف شدن

 

 

یه چمنزاری بود كه خرا و زنبورا توش زندگی می کردند. یه روزی از روزا یه خری برای خوردن علف به چمنزار می آد و مشغول چریدن و نُشخوار كردن و خوردن می شه.
از قضا گل کوچیکی را که زنبوره در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می خوره و زنبور بیچاره که خودش و بین دندونای خره اسیر و مردنی می بینه، زبان خره را نیش می زنه و تا خره دهن باز می کند او نم از لای دندونای خره بیرون می پره.
خره که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کرده ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کنه. زنبور به کندوش پناه می بره. به صدای عربده خره ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آد و حال و قضیه را می پرسه. خره می گه  :  زنبور ِِ شما زبونم را نیش زده. باید اون و بکشم.
ملکه زنبورها به سربازاش دستور می ده که زنبور خاطی را بگیرن و پیشش بیارن. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می آرن و طفلکی زنبور شرح می ده که برای نجات جانش از زیر دندانهای خره مجبور به نیش زدن زبانش شده بوده و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمه ، از خره عذر خواهی می کنه و می گه : شما بفرمائید! من این زنبور را مجازات می کنم. خره قبول نمی کنه و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کنه که : نه خیر این زنبور زبونم را نیش زده من باید خودم اون و بكـُـشم .
ملکه زنبورها ناچار علی رغم میل باطنیش حکم اعدام زنبور را صادر می کنه. زنبور با آه و زاری می گه : قربان ! شما كه بهتر از من میدونید من برای دفاع از جان خودم زبان خره رو نیش زدم. آیا حکم اعدام برا من عادلانه است ؟                                                                                                  
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گه : می دونم  عزیزم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو اینه كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمه و سزای کسی که با خر طرف شه همینه !!

 

 

یک عیب کوچک

 

سر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. او فکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد. پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد. به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم! چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیا آورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد. این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!

 

نظرات و پیشنهادات شما 

 

برای هرچه بهتر شدن عملکرد گروه . با نظرات و پیشنهادات خود ما را یاری کنید

 

 

 
 

 

 
 

شهرت در چند قدمي

كتاب به همراه CD ال پاچينوبه روايت خودش

شهرت در چند قدمي شما ست فقط بايد  اراده كنيد !!!

آموزش تكنيك هاي بازيگري با جديد ترين و مدرن ترين متد ها

تمام نكات طلايي بازيگري اينجاست....

تمام حركات ما مي تواند ما را به

چند قدمي شهرت ببرد تكنيك خلاق در بازيگري

 

1 كتاب +1 CD

قيمت : 10000 تومان

خريد پستي           خريد پستي

 

تمام نكات طلايي بازيگري اينجاست....

هديه ويژه CDآل پاچينوبه روايت خودش

استاد بي نظير بازيگري

راز شهرت چارلي چاپلين

قيمت : 10000 تومان

خريد پستي           خريد پستي

 

ساز و كار چهره سازي در دنياي امروز

تمام عوامل شهرت

شهرت توهم نيست

واقعيت نزديك است

قيمت : 10000 تومان

خريد پستي           خريد پستي

 

 تكنيك واقعي چگونه راه بروي چگونه حرف بزنيم

تمام حركات ما مي تواند ما را به

چند قدمي شهرت ببرد تكنيك خلاق در بازيگري

قيمت : 10000 تومان

خريد پستي           خريد پستي

 
 
 
 



__._,_.___


This Group Management By iranian-funn Team

    iranian-funn The Biggest Iranian Group
         
          lvl r 24 & Keyvan




Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Post a Comment