Sunday, July 28, 2013

|| IraNiaN FuN || 4 Dastane Kotah , Khandani va Pand Amooz !!!




 

 




راهنماي عضويت
 

 

موضوع ایمیل : 4 داستان کوتاه ، خواندنی و پند آموز

 

داستان کوتاه شماره یک : "دنیای کوچک ما"
 

داستان کوتاه زیبا و تامل بر انگیز "دنیای کوچک ما"

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! داستان کوتاه
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. داستان کوتاه
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

 

 

داستان کوتاه شماره دو : "نگاه پر از شوق"
 

داستان کوتاه زیبای "نگاه پر از شوق"

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.  داستان کوتاه
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ … دا

 

 

داستان کوتاه شماره سه : " حرمت پدر"
 

داستان کوتاه زیبا و پر احساس حرمت پدر

ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ
ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ و به او ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ .
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.

ﺩﺭ آﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ
آﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ
ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ!
ﻧﺦ آﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻣﺪﻡ

ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
آﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﻮﺳﯿﺪﻣﺶ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ..

 

 

 

داستان کوتاه شماره چهار : نون خوب خیلی مهمه!
 

داستان کوتاه غمگین و آموزنده : نون خوب خیلی مهمه!

 

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کَفِش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود، بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی رو نداشتیم. بابام میگفت "نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته‌ام، کاری هم ندارم، هروقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می‌گیرم." در می‌زد و نون رو همون دم در می‌داد و می‌رفت؛ هیچوقت هم بالا نمیومد، هیچ وقت … دستم چرب بود، اصغر در رو باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم رو خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم‌هایی بود که بیشتر آدم‌ها دوستش دارن، این البته زیاد شامل مادرم نمی‌شد. صدای اصغر از توی راه پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت می‌کرد بالا؛ برای یه لحظه خشکم زد. ما خانواده‌ی سرد و نچسبی بودیم، روی هم رو نمی‌بوسیدیم، بغل نمی‌کردیم، قربون صدقه هم نمیرفتیم و از همه مهم‌تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیرفتیم. ولی خانواده‌ی اصغر اینجوری نبود، در می‌زدن و میومدن تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می‌زدن؛ قربون صدقه هم می‌رفتن و قبیله‌ای بودن. برای همین هم اصغر نمی‌فهمید کاری که داشت می‌کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می‌کرد و اصرار می‌کرد. آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند ولی من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش رو می‌کنم خنده‌دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید … اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزه که اخم‌های درهم رفته‌ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی ؟ گفت خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت‌هارو برای فردا هم درست می‌کردم. گفت حالا مگه چی شده ؟ گفتم چیزی نیست اما …داستان کوتاه زیبا
در یخچالو باز کردم و چندتا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می‌خوای نون‌ها رو برات ببُرم ؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دوتا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم هم به بهانه‌ی گیاه‌خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. داستان کوتاه زیبا
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که این داستان مثل برق از سرم گذشت : پیش خودم گفتم نکنه وقتی با اصغر حرف می‌زدم پدرم صحبت‌های ما را شنیده بود ؟ نکنه برای همین شام نخورد ؟ از تصورش مهره‌های پشتم تیر می‌کشید و دردی مثل دشنه توی دلم فرو می رفت. با حسرت به خودم میگفتم چرا هیچوقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم ؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برداشتم، یه قطره روغن چکید توی ظرف و جلز محزونی کرد که بازم به خودم گفتم واقعا چهارتا کتلت چه اهمیتی داشت ؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می‌خورد که "من آدم زمختی هستم" ؛ زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه‌ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم‌ترین‌ها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخونه‌ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه‌ای که بوی کتلت می‌داد آه بکشم ؟؟؟ آخ که چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط … فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه ؟ میوه داشتیم یا نه ؟ همه چیز کافی بود : من بودم و بوی عطر روسری مادرم ، دست پدرم و نون سنگک …
پدرم راست می‌گفت : نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هرقدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم اما دیگه کسی زنگ این درو نمیزنه، کسی که توی دست‌هاش نون سنگک گرم و تازه و بی‌منتی بود که بوی مهربونی می‌داد. اما دیگه چه اهمیتی داره ؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را می‌فهمی …

 

 

نظرات و پیشنهادات شما 

 

برای هرچه بهتر شدن عملکرد گروه . با نظرات و پیشنهادات خود ما را یاری کنید

 

**********************************

ساعت Swatch 2012

براي اولين بار در ايران همراه با بسته بندي شيك و زيبا

ويژه مشكل پسندان

جديدترين مدل از كمپاني Swatch

براي شما كه مي خواهيد به روز باشيد

قابليت ست كردن با لباس هاي رنگي

آخرين چيزي كه براي جذابيت نياز داريد

ساعتي فوق العاده زيبا، جديد و خيره كننده

هديه اي مناسب براي آنكه دوستش داريد …

ساعتي فوق العاده زيبا براي نسل جوان

متفاوت بپوشيد تا متفاوت شويد!

براي افراد خوش سليقه

رنگ بندي:مشکی سفید زرد بنفش آبي سرمه اي قهوه اي

http://www.30cd.biz/upload_pic/1358681028.jpg

حتما رنگ مورد نظر خود را در قسمت پيغام ذكر نماييد .

قيمت : 16800 تومان

http://www.30cd.biz/upload_pic/1352971655.gif     http://www.30cd.biz/upload_pic/1352971655.gif


 






Contact Us
Keyvan_2DarYahoo.com...






__._,_.___


This Group Management By iranian-funn Team

    iranian-funn The Biggest Iranian Group
         
          lvl r 24 & Keyvan




Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

No comments:

Post a Comment