|
موضوع ایمیل : عکس ها و مطالب داغ روزانه + فال روزانه
پیرمرد گردو می كاری؟
رسم پادشاهان ساسانی چنین بود كه اگر كسی نزد ایشان سخنی شیرین می گفت یا هنری از خود نشان می داد كه مورد توجه شاه قرار می گرفت شاه می گفت : زه و چون كلمه ی زه بر زبان شاه جاری می شد ، خزانه دار هزار دینار به آن شخص می داد. روزی انوشیروان سوار بر اسب با همراهیان بسیار عازم شكارگاه بود.راه آنان از كنار دشتی می گذشت.پادشاه،پیرمردی نود ساله دید كه با پشتی خمیده و دست هایی لرزان نهال گردو در زمین می كارد. نوشیروان با تعجب پرسید : پیرمرد گردو می كاری؟ گفت : آری گفت : خیال می كنی آنقدر زنده بمانی كه از می وه های این درخت كه كاشته ای بخوری؟ پیرمرد گفت : دیگران كاشتند و ما خوردیم ، ما بكاریم و دیگران بخوردن! نوشیروان از این حرف پیرمرد بسیار خوشش آمد و گفت : زه در همین وقت خزانه دار هزار دینار به پیر مرد داد. پیرمرد گفت: ای بزرگ مرد ، هیچ كس زودتر از من از میوه ی این درخت نخورد! شاه پرسید : چگونه؟ پیر گفت: اگر من نهال گردو نمی كاشتم ، شاه از اینجا نمی گذشت ، از من سوالی نمی كرد و من جواب ان را نمی دادم.من این هزار دینار را از كجا می یافتم؟ نوشیروان خندید و گفت: زها زه خزانه دار دو هزار دینار دیگر به پیر مرد داد ، چرا كه دو بار كلمه ی زه از زبان نوشیروان جاری شد.
عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند!
چطور برخاست؟؟
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند . یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم . می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد . صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .
اهمیت بستن گربه به درخت
در معبدی گربه ای بود که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنابراین استاد بزرگ معبد دستور داد هر وقت زمان مراقبه فرا می رسد یک نفر گربه را به انتهای باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد و به تدریج یکی از اصول کار آن مذهب شد. چند سال بعد استاد بزرگ در گذشت و آن گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت انتهای باغ ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند. سال ها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره اهمیت بستن گربه به درخت ...!؟ دقیقا مثل الان....
غذای سلطان چیست ؟
اسكندر تصمیم گرفت برای تصاحب كشور چین به آن كشور لشكر كشی كند . پس چندین روز به اطراف اولین شهر رسید و شهر را محاصره كرد و خیمه ای برای خود بر پا نمود . در یكی از روزها فغفور پادشاه چین , در هیبت دربانی به خدمت اسكندر رفت و گفت : پیغامی از طرف پادشاه دارم كه باید در خلوت آن را بگویم . به دستور اسكندر ملازمان از خیمه بیرون رفتند . هنگامی كه خیمه خلوت شد وی رو به اسكندر كرد و گفت : فغفور منم .
سزای با خر جماعت طرف شدن
یه چمنزاری بود كه خرا و زنبورا توش زندگی می کردند. یه روزی از روزا یه خری برای خوردن علف به چمنزار می آد و مشغول چریدن و نُشخوار كردن و خوردن می شه. از قضا گل کوچیکی را که زنبوره در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می خوره و زنبور بیچاره که خودش و بین دندونای خره اسیر و مردنی می بینه، زبان خره را نیش می زنه و تا خره دهن باز می کند او نم از لای دندونای خره بیرون می پره. خره که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کرده ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کنه. زنبور به کندوش پناه می بره. به صدای عربده خره ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آد و حال و قضیه را می پرسه. خره می گه : زنبور ِِ شما زبونم را نیش زده. باید اون و بکشم. ملکه زنبورها به سربازاش دستور می ده که زنبور خاطی را بگیرن و پیشش بیارن. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می آرن و طفلکی زنبور شرح می ده که برای نجات جانش از زیر دندانهای خره مجبور به نیش زدن زبانش شده بوده و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمه ، از خره عذر خواهی می کنه و می گه : شما بفرمائید! من این زنبور را مجازات می کنم. خره قبول نمی کنه و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کنه که : نه خیر این زنبور زبونم را نیش زده من باید خودم اون و بكـُـشم . ملکه زنبورها ناچار علی رغم میل باطنیش حکم اعدام زنبور را صادر می کنه. زنبور با آه و زاری می گه : قربان ! شما كه بهتر از من میدونید من برای دفاع از جان خودم زبان خره رو نیش زدم. آیا حکم اعدام برا من عادلانه است ؟ ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گه : می دونم عزیزم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو اینه كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمه و سزای کسی که با خر طرف شه همینه !!
یک عیب کوچک
سر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. او فکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
برای هرچه بهتر شدن عملکرد گروه . با نظرات و پیشنهادات خود ما را یاری کنید
|
| |||||
|
__._,_.___
No comments:
Post a Comment