موضوع ایمیل : آیا از پیر شدن باید ترسید؟
زمانی در زندگی احساس پیری به سراغمان میآید که خاطرات، دیگر مانند پلهای ارتباطی راهمان را هموار نکنند بلکه صخرههایی سخت شوند و راه پیشرفتمان را در سفر زندگی سد کنند. آیا از پیری میترسی؟ همهٔ کسانی که مرگ را در دوران پیری میبینند لاجرم به آن پای میگذارند کسانی هستند که تا آخرین نفس پیری را به سخره میگیرند و باور نمیکنند و البته عده ای هم هستند که در سن ۴۰ سالگی تسلیم میشوند. آیا به راستی بدن انسان با افزایش سن ضعیفتر و شکننده تر میشود؟ البته آن چه در اطرافمان میبینیم مؤید این مطلب است. فرض کنیم میتوانیم سن انسان را از این معادله حذف کنیم. با این کار پیری مفهومی دیگر به خود میگیرد. برخی از افراد در طول عمرشان ناملایمات و شکنجهها و صدمات جسمی و روحی زیادی را تحمل میکنند فقط به این خاطر که وقتی پیر شدند تنها نباشند! تصور تنهایی در زمان پیری برای عده ای از مردم کابوس است. کی پیری سر میرسد؟ وقتی بیشتر در خاطراتمان زندگی میکنیم تا در آرزوهایمان یعنی پیر شدهایم. وقتی تمام آن چه داریم کارهایی است که در گذشته انجام دادهایم، وقتی از این صحبت میکنیم که ۱۰ سال پیش چه کارهایی میکرده ایم و چقدر باورنکردنی بودهایم وقتی در زمان حال سیر نمیکنیم، وقتی نگاهی به آینده نداریم. وقتی در گذشته زندگی میکنیم یعنی پیر و فرتوت شدهایم.
رسیدن به دوران پیری برای همه اجتناب ناپذیر است. وقتی چیزی اجتناب ناپذیر است یعنی در قبال آن دو انتخاب داری: ۱- آن را با لذت و سپاس بپذیری یا ۲- با اشک و التماس آن را انکار کنی روزهای پیری مانند عصر پنج شنبه در محل کار است. ساکت و آرام قبل از روز تعطیل! و اما مرگ چیست؟ مرگ همان تعطیلیای است که در انتظارش هستیم. اگر به روح و حلول دوبارهٔ آن معتقد باشی زندگیای دوباره در انتظار توست. اگر به بهشت و جهنم واقف هستی چه کسی میداند شاید زندگی رؤیاهایت را در آن جا میبینی. روزی کشیشی به مراسم ختم مردی ثروتمند رفت. متوفی انسان بی دینی بود که نه به خدا و نه به بهشت و جهنم اعتقادی نداشت. مراسم با شکوهی بود. تابوت از ساج بود و روکشش از ساتن و کفنش از ابریشم اعلا! کشیش با خودش اندیشید: مایهٔ شرمساری است! همه چیز آماده است همه حاضرند اما جایی برای رفتن ندارند! اگر از من مشورت بخواهید من با همهٔ باورهای شما موافقم. هر آن چه به شما قدرت درونی و آرامش میدهد را برگزینید. به هر حال همهٔ آنها در حد نظریههایی هستند که برخی از دیگری متقاعدکنندهترند. هیچ کدام از آنها نمیتوانند نمایندهٔ حقیقت در برابر شما باشند. اما میتوانند گزینشی منطقی و راه و رسمی برای زندگی در برابرتان قرار دهند.
کیفیت نفسهای شما و اساس و اصول زندگیتان تا دم آخر تغییری نخواهد کرد. پس مانند همیشه از همهٔ فصول زندگی لذت ببرید. آن چه دیگران در مورد شما فکر میکنند به خودشان مربوط است. هرکسی بهتر و بیشتر از بقیه خودش را میشناسد. جهان اطراف و اجتماع میکوشند تا تو فکر کنی پیر شده ای! والدین، بزرگترها، معلمها و مکرراً تکرار میکنند بزرگ شو! یا تو دیگر بزرگ شده ای! البته این کار را عمداً انجام نمیدهند بلکه کاری بهتر از آن بلد نیستند. لج نکن! فقط یاد بگیر چگونه صدای نداهای درونیت را بلندتر کنی تا بهتر راهنماییت کنند و کمک کنند تا تصمیم گیری کنی. روزی ملا نصرالدین در سن ۹۰ سالگی تصمیم به ازدواج با دختری ۱۸ ساله گرفت! فرزندان، نوهها و نتیجههایش همه وحشت زده بودند. پسرش به او گفت: چه میکنی پدر؟ فاطمه تنها ۱۸ سال دارد! ملا گفت: خوب چه اشکالی دارد؟ مادر شما هم وقتی ازدواج کردیم ۱۸ ساله بود. پسر گفت: مثل اینکه متوجه منظورم نمیشوی! بگذار رک بگویم: هر کس در این سن ازدواج کند در شب زفاف میمیرد! این یک هشدار بود! ملا گفت: ای پسر چرا مثل مادرت شلوغ میکنی! چرا این قدر مضطربی؟ نگران نباش خوب اگر فاطمه مرد با شخصی دیگر ازدواج میکنم!!! نمیگویم با عقل و منطق مبارزه کن و حقیقت را نپذیر اما اجازه نده اطرافیان نظرشان را به تو تحمیل کنند و بتوانند دید تو را نسبت به خودت تغییر دهند. نه معلمها، نه وعاظ، نه هیچ دینی، نه مدیر و نه همسرت قوانین موجود، ایمانت و نیز کسانی که در اطرافت زندگی میکنند چارچوبی برای زندگیات ایجاد میکنند اما بدان که وضع قوانین داخلی آن حق توست. وقتی خاطرات دور سدی در برابر جریان امروز زندگیات میسازند مسئولیت زندگی و حالت را بر عهده بگیر و زندگی را آغاز کن! با مهربانی به خودت و دیگران از هر لحظهٔ زندگیات بیشترین استفاده را ببر! کودکی برای همیشه ادامه نمییابد! جوانی نیز ابدی نیست و لاجرم سالخوردگی نیز به پایان میرسد! هیچ چیز ارزش آن را ندارد که بچسبی و رهایش نکنی. اینها همه فصلهای گذرا هستند. زندگی کن! عشق بورز، بخند، تا زمانی که داری ببخش! آنچنان که گویی در دام عشق آنکه در آینه مینگریش گرفتار آمده ای و آنچنان که گویی ذره ای بر وجدانت سنگینی نمیکند آن زمان که سر بر بالین مینهی! آنچه را سالها در پیاش بودم به گوشه ای خواهم افکند بگذار بگذرد آنچه را بی خودانه دنبال میکردم بگذار بازگردم به آنچه از نظر دور داشتم و کودکانه به گوشه ای انداختم تا آن زمان که صاحبش گردم و صمیمانه از آن خود سازمش رابیندرانات تاگور (شاعر و فیلسوف هندی) خودت باش، خودت را عاشقانه در آغوش بکش، خودت را بشناس، و بدان عاقبت، خود خودت را در ورای سن و سال خواهی یافت.
برای هرچه بهتر شدن عملکرد گروه . با نظرات و پیشنهادات خود ما را یاری کنید
|
__._,_.___
No comments:
Post a Comment