موضوع ایمیل : چند داستان کوتاه و خواندنی
آرزوی بزرگ
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست. وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم! سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.
زاهد و درویش
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. حافظ می گوید : برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که جزاین تحفه ندادند به ما روز الست!دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: «دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله میگفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا میبیند! ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی! مگر کور هستی، نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست، دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
هنوز از خواب بیدار نشدند ؟
پسربچه صبح از پله ها اومد پائین و ازمادربزرگش پرسید : " بابا ماما هنوز از خواب بیدار نشدند ؟ "
مورچه و سلیمان نبی
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.
مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. سلیمان به مورچه گفت : "وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟" مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
آب بكش و وضو بساز
دزدى به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت ، اما چیزى نیافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نومید بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت :اى جوان !سطل را بردار و از چاه ، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزى از راه رسید، به تو بدهم ؛ مباد كه تو از این خانه با دستان خالى بیرون روى !دزد جوان ، آبى از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
برای هرچه بهتر شدن عملکرد گروه . با نظرات و پیشنهادات خود ما را یاری کنید
|
| |||||
|
This Group Management By iranian-funn Team
iranian-funn The Biggest Iranian Group
lvl r 24 & Keyvan
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe
No comments:
Post a Comment